با سلام به وبلاگ معلم كلاس ششم خوش آمديد؛ لطفاً با نظرات خود ما را ياري نمائيد؛ اميدوارم لذت ببريد و براي بهتر شدن وبلاگ نظر بدهيد؛ دست کجی های کودکی و نوجوانی
زیارت عاشورا

ا دقت تمام گوشه و کنار کیف خود، کشو و کمدها، زیر فرش‌ها و حتی کابینت‌های آشپزخانه را برای چندمین بار زیر و رو می‌کند؛ اما نیست که نیست. او مطمئن است که مبلغی پول در کشو گذاشته بود، ولی حالا هر چه می‌گردد آن را نمی‌یابد. با دیدن اسباب بازی‌ها و سی دی‌های جدید بازی در کمد پسرش، شک او به یقین تبدیل می‌شود. این چندمین بار است که کودک ۱۰ ساله‌اش بدون اجازه از خانه پول برمی دارد.چه احساسی به شما دست خواهد داد اگر متوجه شوید کودک یا نوجوانتان بدون اطلاع شما مبالغی را از کیف یا جیب اعضای خانواده برمی دارد؟

فکر می‌کنید اولین واکنش شما در مقابل چنین رفتاری چه خواهد بود؟ به شدت عصبانی می‌شوید، کودکتان را دزد خطاب کرده و مورد بازجویی‌های دقیق و پلیسی قرار می‌دهید؟ اینجا و آنجا از رفتار فرزندتان شکایت می‌کنید و اولیای مدرسه و همه دوستان و آشنایان خود را در جریان این رفتار او قرار می‌دهید؟ در بین دوستان او به دنبال مقصر و احیانا دوست نابابی می‌گردید که کودک این رفتار را از او آموخته است؟برای بررسی علل آنچه به ناچار دزدی کودک از خانواده می‌نامیم، ابتدا سری به خانه آرش می‌زنیم. آرش ۱۲ ساله است و گاه و بیگاه دستی به جیب پدر یا کیف مادر می‌برد و مبالغی را بدون اجازه و اطلاع آن‌ها برمی دارد.

همه چیز از خانه شروع می‌شود

در خانواده آرش، پدر، همه اعضای خانواده را غریبه می‌داند. او هیچ گاه در مورد درآمدها و هزینه‌های خانواده با همسر و فرزندانش صحبت نمی‌کند. پول گرفتن از او حتی برای نیازهای واقعی بسیار سخت است و اعضای خانواده مجبورند با دوز و کلک بودجه مورد نیاز خود را از او بگیرند. اینجا هیچ کس به دیگری اعتماد ندارد، نه پدر و مادر به یکدیگر، نه والدین به فرزندان و نه فرزندان به یکدیگر. آرش مجبور است برای این که پولی به دست بیاورد یا دروغ بگوید یا این که پنهانی دست در جیب پدرش کند و بردارد. او کم کم راه‌هایی را کشف می‌کند که پدر متوجه نشود مبلغی از پولش کم شده است.اما کار به اینجا ختم نمی‌شود. پدر آرش گاهی از شیرین کاری‌ها و خاطراتش برای فرزندان خود تعریف می‌کند.

او با آب و تاب ماجرایی را تعریف می‌کند که مبلغی از باقیمانده پول مشتری را به او پرداخت نکرده و مشتری بویی نبرده است و این که چگونه در دوران کودکی، پنهانی از صندوقچه مادر بزرگ پول برمی داشته است. آرش همچنین گاه و بیگاه فیلم‌هایی می‌بیند که در آن‌ها کودکان برای رفع نیازهای خود دست به جیب بری و سرقت می‌زنند و فیلم‌هایی که سارقان حرفه ای، افرادی زیرک و با توانایی‌های خاص معرفی می‌شوند. این‌ها که گفتیم همه از عواملی است که می‌توانند باعث شوند فرزند ما بدون اجازه به کیف و جیب بزرگ ترهای خود دست بزند.

اما دکتر جمشیدیان روانپزشک، از میان همه این عوامل نبودن رابطه خوب و همراه با اعتماد بین اعضای خانواده را مهم‌ترین و اصلی‌ترین علت دزدی کودکان از خانه می‌داند. این روان شناس و مشاور خانواده، یک خانواده ایده آل را چنین ترسیم می‌کند: «خانواده ای را در نظر بگیرید که در مورد مخارج خانواده با یکدیگر نشست و گفتگو دارند.پدر در مورد میزان درآمد خود و هزینه‌های خانواده، از اجاره خانه گرفته تا صورتحساب‌ها و نیازهای تک تک افراد خانواده با آن‌ها صحبت می‌کند و آنان را در جریان کم و کیف مخارج زندگی قرار می‌دهد. او به این ترتیب فضایی از اعتماد متقابل را در خانواده ایجاد می‌کند و در نتیجه می‌تواند به راحتی پولی را مثلادر کشوی خانه بگذارد و مطمئن باشد فرزندان با رعایت همه جوانب، مبالغ مورد نیاز خود را برمی دارند یا توضیح می‌دهند که برای چه کاری به پول نیاز دارند و با اجازه، مبلغ مورد نیاز خود را برمی دارند.»

اما اگر در خانواده شما محیط امن و اطمینان برقرار است و هیچ یک از شرایط خانواده آرش در آن حکم فرما نیست و کودک یا نوجوانتان گاه و بیگاه دستی به جیب و کیف شما می‌برد، به دومین عامل توجه کنید، شما تا چه اندازه نیازهای فرزند خود را می‌شناسید و آن‌ها را برطرف می‌کنید؟ چقدر خود او را در تهیه وسایل مورد نیازش مشارکت می‌دهید؟فراموش نکنید تکرار چنین اعمالی از سوی کودکان می‌تواند تبدیل به عادتی شود که ترک آن سخت خواهد بود.

کودکی را فرض کنید که خانواده توجهی به تغذیه او ندارند و او بدون داشتن خوراکی یا پول تو جیبی به مدرسه می‌رود. چنین کودکی ممکن است خوراکی دوستش را به شوخی از دست او بقاپد و همه به او بخندند یا این که منتظر بماند تا در فرصتی مناسب پنهانی همه یا مقداری از خوراکی همکلاسی خود را بردارد یا در حالت بدتر، دست در کیف او کند و تغذیه‌اش را بردارد. همین وضعیت می‌تواند در خانه اتفاق بیفتد.

به این ترتیب که کودک پولی را از دست مادرش بگیرد یا بقیه پولی را که برای خرید مایحتاج خانواده به او داده شده بازنگرداند یا مبالغ را دروغ بگوید تا برسد به جایی که پنهانی از جیب یا کیف والدین و خواهر و برادر خود مبالغی را بردارد. به توضیحات جمشیدیان در این زمینه توجه کنید: شاید نیازهای کودک خود را نمی‌شناسید و برای برطرف کردن آن تلاش نمی‌کنید یا تامین نیازهای او را مشروط به هزار دلیل و قاعده می‌کنید. کودک بارها و بارها به طور مستقیم و غیر مستقیم، گاه با گوشه و کنایه و گاه با نقل داستان‌ها و ماجراهای دوستان و همکلاسی‌ها می‌خواهد شما را در جریان نیاز خود قرار دهد، اما هر بار کمتر به او توجه می‌کنید.«يک راه برای جلوگيری از اين كه كودك بدون اطلاع شما از خانه پول بردارد اين است كه نيازهای او را بشناسيد. گاهي اجازه دهيد خود او وسايل مورد نيازش را تهيه كند، گاهي هم برایآشنا كردن او با روش صحيح خريد او را همراهي كنيد، مبلغیدر اختيارش بگذاريد و اجازه دهيد آنچه را مي خواهد بخرد».

تلاش برای خودنمایی

مریم، دانش آموز کلاس سوم دبستان است. او مرتب پول تو جیبی می‌گیرد. بعضی از نیازهای او نیز به عنوان جایزه و کادو و غیره تامین می‌شود. با این حال دیده شده که او هم گاهی مبالغی را بدون اجازه برداشته و پنهانی خرید می‌کند. انواع مداد و پاک کن و تراش‌های فانتزی، عکس‌های عروسک‌های معروف، شکلات‌های جایزه دار و مانند آن از جمله چیزهایی است که مادر گاه و بیگاه در کیف و کمد مریم پیدا می‌کند. او می‌خواهد با خرید بیشتر این وسایل بین دوستان خود اعتبار بیشتری داشته باشد یا با همکلاسی‌های متمول خود که انواع لوازم التحریر رنگارنگ و قیمتی خود را به رخ می‌کشند، رقابت کند.جمشیدیان در زمینه چنین مواردی می‌گوید: گاهی علت بروز چنین خطایی درخواست‌های کاذب کودک است. به این معنی که نیازهای اصلی او تامین شده ولی او درخواست‌های غلطی دارد که اگر به طور طبیعی از والدین بخواهد برآورده نمی‌کنند؛ بنابراین به دنبال راهی می‌گردد تا منبع مالی این خواسته غلط خود را پیدا کند که برداشتن از جیب یا دروغ گفتن است.

در اینجا نیز باید دقت کرد که اعتماد و تفاهم بین اعضای خانواده حاصل شود. در این صورت کودک حتی اگر درخواست غلطی داشته باشد برای گرفتن راهنمایی با والدین خود مطرح می‌کند.به عقیده جمشیدیان معمولافاصله هاست که اجازه نمی‌دهد فرد آنچه را که به ذهنش می‌رسد، بگوید. کودک فکر می‌کند خواسته‌اش درست است، ولی اگر به پدر و مادرش بگوید نمی‌پذیرند. وقتی اعتماد داشته باشد، خواسته خود را مطرح می‌کند. پدر و مادر در این شرایط باید بتوانند با هنر خود او را از خواسته غیر معقولی که دارد منصرف سازند.

مورد دیگری که می‌تواند باعث شود کودک ما دست به چنین خطایی بزند، آموزش‌های الگویی است. یک بار دیگر داستان زندگی آرش را به خاطر بیاورید. آنجا که پدر بازنگرداندن بقیه پول مشتری را به حساب زرنگی خود می‌گذارد یا با سربلندی از تعداد دفعاتی می‌گوید که از بزرگ ترهای خود پولی را برداشته و آن‌ها متوجه نشده‌اند، همچنین فیلم‌ها و قصه‌هایی که قهرمان آن‌ها دزد و سارقی است که با استفاده از توانایی‌های خاص خود مبالغ هنگفتی به جیب می‌زند و آرش آن‌ها را می‌بیند و الگو می‌گیرد. به این موارد دوستانی را اضافه کنید که برای فرزند شما از تجربیات خود تعریف می‌کنند و این که با این طریق توانسته‌اند بسیاری از خواسته‌های خود را تامین کنند. همه این‌ها برای آموزش این نکته کافی است که یک راه برای تامین نیازها، دست کردن در جیب بزرگ ترها و برداشتن پول است.

دکتر جمشیدیان در کنار همه این عوامل از تعارض با خانواده و لجبازی با آنها می‌گوید. این که کودک ممکن است از لحاظ مادی نیازی نداشته باشد و تنها به این دلیل که اخلاق پدر یا مادر خود را نمی‌پسندد و برای این که آن‌ها را اذیت کند یا از روی حسادت با خواهر یا برادری که پدر و مادر او را بیشتر تامین می‌کنند دست به این کار می‌زند. در چنین مواردی گاه دیده شده که کودک حتی پول‌هایی را که از این طریق برداشته خرج هم نکرده و با روشن شدن موضوع آن‌ها را پس داده است.

فردا دیر است

بیان علت‌ها و عواملی که باعث می‌شوند فرزندان ما دست به خطاهایی از این دست بزنند، کار آن‌ها را توجیه نمی‌کند. کودکان بسیاری را می‌شناسیم که در اوج فقر و حتی با وجود عدم تامین بسیاری از نیازهای اولیه خود، هیچ گاه اقدام به دست درازی به اموال دیگران یا برداشتن پول از اعضای خانواده خود نمی‌کنند. فراموش نکنید تکرار چنین اعمالی می‌تواند تبدیل به عادتی شود که ترک آن سخت خواهد بود؛ بنابراین به توصیه دکتر جمشیدیان در صورت مشاهده مواردی از این دست، خیلی زود دست به کار شوید.گاهی لازم است به صورت غیر مستقیم و در قالب داستان و قصه کودک را با ناپسند بودن چنین اعمالی آشنا کرده و او را از عواقب آن آگاه سازید، گاهی هم لازم است موضوع را مستقیم با کودک خود در میان بگذارید و به او بگویید که من می‌دانم تو این کار را می‌کنی و دلم می‌خواهد علتش را بدانم تا کمک کنم برطرف شود.

به او بگویید تمام تلاش شما برای این است که در حد ممکن نیازهای او و دیگر اعضای خانواده را تامین کنید و این که اگر خواسته ای دارد بهتر است با خود شما در میان بگذارد. به او اطمینان دهید که اگر خواسته‌اش منطقی باشد، در صورت توانایی حتما آن را تامین خواهید کرد. فراموش نکنید در هیچ شرایطی این رفتار کودک خود را برای دوستان، آشنایان و حتی اولیای مدرسه بازگو نکنید. چنین کاری دید اطرافیان را نسبت به فرزند شما تغییر خواهد داد و اوضاع را بدتر خواهد کرد. پس از طی تمام این مراحل، اگر احساس کردید فرزندتان باز هم به این کار ادامه می‌دهد، تا دیر نشده از کمک‌ها و راهنمایی‌های مشاوران آزموده و مجرب استفاده کنید.

نویسنده: سعیده کافی - برگرفته از وبلاگ http://goonagoon20.loxblog.com

 

 



تاريخ : یک شنبه 17 مهر 1401برچسب:, | 22:21 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت :

خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟

خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .

پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.

رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت

سپس نشست و منتظر ماند.

چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .

پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .

پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد

پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.

نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.

این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .

پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت

نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .

این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .

پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.

شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .

پیرزن با ناراحتی گفت:

خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟

خدا جواب داد :

بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی



تاريخ : جمعه 22 آبان 1394برچسب:, | 10:19 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند می خواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی. امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟ آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و … هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد، پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد! من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد! امام علی علیه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا می کنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید.پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه میشه، و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه می شو.

امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را می کند؟ مرد به مردم نگاه کرد و گفت این مرد. امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر آیا این مرد را ضمانت می کنی؟ ابوذر عرض کرد: بله. امیرالمومنین فرمود: تو او را نمی شناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا می کنم! ابوذر عرض کرد: من ضمانتش می کنم یا امیرالمومنین. آن مرد رفت . و سپری شد روز اول و دوم و سوم … و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود… اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد. و در حالیکه خیلی خسته بود، بین دستان امیرالمومنین قرار گرفت و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون زیر دستانت هستم تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (ع) فرمودند:

    چه چیزی باعث شد برگردی درحالیکه می توانستی فرار کنی؟

    آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند “وفای به عهد” از بین مردم رفت…

    امیرالمومنین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟

    ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند “خیر رسانی و خوبی” از بین مردم رفت…

    اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم… امیرالمومنین علیه السلام فرمود: چرا؟

    گفتند: می ترسیم که بگویند “بخشش و گذشت” از بین مردم رفت…

    و اما، این پیام را گذاشتم نگویند “دعوت به خیر” از میان مردم رفت…




تاريخ : جمعه 22 آبان 1394برچسب:, | 9:49 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش وصیت کرد: من 17 شتر و 3 فرزند دارم

شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف انها را و فرزند دومم یک سوم انها را و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند

وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این 17 شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟

و بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به انها کمک کند

بنابراین انها به نزد امام علی (علیه السلام) رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند

حضرت فرمود: رضایت میدهید که من شترم را به شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم؟

گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم. پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و

به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد.

به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد .

به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد .

در اخر یک شتر باقی ماند، که همان شتر حضرت بود.



تاريخ : جمعه 22 آبان 1394برچسب:, | 9:44 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

عید سعید غدیر1

نقل شده دو نفر از شیعیان در گذرگاهی از بغداد به مجلس بزرگی رسیدند.

پرسیدند: این مجلس متعلّق به کیست؟

گفتند: مجلس درس امام اعظم ابوحنیفه است .

راوی حکایت می گوید:

 رفیق من که اسمش ''فضل بن حسن'' بود و مردی متعصّب در مذهب شیعه، و در عین حال آدمی بحّاث و با اطلاع از مبانی مذهب بود، 

گفت:''من می روم و با این مرد مباحثه می کنم و تا او را ملزم و مجاب نکنم از این مکان نمی روم''.

گفتم: ''این عالم بزرگی است و از عهدۀ بحث با او بر نمی آیی''.

گفت: ''من معتقد به مذهب حقم و حق مغلوب نمی شود''.
 
وارد مجلس شدیم و نشستیم و در یک فرصت مناسب، فضل از جا برخاست و

 گفت:''ایها العالم، من برادری دارم که رافضی است (یعنی شیعه است) و من هر چه می خواهم به او بفهمانم که ابوبکر بعد از پیامبر اکرم، افضل امّت و خلیفۀ به حق بوده قبول نمی کند و
 می گوید: علی بن ابیطالب، افضل و خلیفۀ به حق است. شما یک دلیل قاطعی به من یاد بدهید که به او بفهمانم و او را به راه راست بیاورم''.
 
ابوحنیفه گفت: به برادرت بگو بهترین و روشن ترین دلیل این است که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله، همواره در میدان های جنگ، آن دو بزرگوار (ابوبکر و عمر) را کنارخود می نشاند و علی را مقابل نیزه و شمشیر دشمن می فرستاد!

 و این نشان می دهد که آن دو نفر، محبوب پیامبر بوده اند و چون آن حضرت می خواسته که آنها بعد از خودش جانشین باشند آنها را حفظ می کرد!
و چون علی را دوست نمی داشت، طردش می کرد؛ و به میدان می فرستاد تا کشته شود و این بهترین دلیل بر افضلیت ابوبکر و عمر است!
 
فضل گفت: بله من این را به برادرم می گویم. ولی او از قرآن به من جواب می دهد که خداوند فرموده است:

«خداوند، مجاهدین را بر قاعدین ونشستگان برتری داده و اجری بزرگ برای آنان آماده است» 

و به حکم این آیه، علی چون مجاهد بوده افضل از ابوبکر وعمراست که قاعد بوده اند.
 
ابوحنیفه گفت: به او بگو از این بهتر می خواهی که ابوبکر و عمر قبرشان کنار قبر پیامبر و چسبیده به قبر آن حضرت است؛ در حالی که قبر علی از قبر پیامبر دور افتاده و در عراق است!
 
فضل گفت: بله این را هم به برادرم می گویم. امّا او می گوید: آن ها غاصبانه در کنار پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله، دفن شده اند!

برای این که خداوند فرموده است:

« ای مؤمنان بدون اذن و اجازۀ پیامبر، داخل خانه اش نشوید…»

و می دانیم که رسول اکرم صلی الله علیه وآله در خانۀ خودش دفن شده و آن دو نفر بدون اذن در خانۀ آن حضرت دفن شده اند و محل دفن ایشان غصبی است.
 
ابوحنیفه که از این گفتگو سخت ناراحت شده بود تأمّلی کرد و سپس با لحنی تند گفت:

 به این برادر خبیثت بگو آنها غاصبانه در خانة پیامبر صلی الله علیه وآله دفن نشده اند! بلکه عایشه و حفصه که دختران آن دو بزرگوار و همسران پیامبر صلی الله علیه وآله بودند و از پیامبر صلی الله علیه وآله مهریه طلبکار بودند، پدرانشان را در مهریة خودشان دفن کردند!
 
فضل گفت : بله من این مطلب را هم به برادرم گفته ام ، ولی او باز آیه ای برای من می خواند و می گوید: پیامبر صلی الله علیه و آله به همسرانش بدهکار نبوده است. 

برای اینکه خداوند فرموده است:
«ای پیامبر ما همسران تو را که مهرشان را پرداخته ای برای تو حلال کردیم»

طبق این آیه، پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله مهریۀ زن هایش را داده بود و وقتی که از دنیا رفت به زن هایش بدهکار نبوده است.
 
ابوحنیفه اندکی تأمّل کرد و گفت: به این برادرت بگو درست است که همسران پیامبر صلی الله علیه واله مهریّه طلبکار نبوده اند، اما سهم الارث که از ماتَرَک پیامبر داشته اند و ماتَرَک (یعنی آنچه پیامبر اکرم بعد از مرگش از خود باقی گذاشته) نیز همین خانه اش بوده و شرعاً سهمی هم از آن خانه به همسرانش می رسد و چون عایشه و حفصه وارث پیامبر صلی الله علیه وآله بوده اند پدرانشان را در سهم الارث خودشان دفن کرده اند و بنابراین غصبی در کار نبوده است!
 
فضل گفت : بله من این را هم به برادرم گفته ام. ولی او می گوید: شما آقایان سنّی ها مگر نمی گویید: پیامبر ارث نمی گذارد و خودتان حدیث نقل می کنید که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرموده است:

«ما پیامبران اصلاً ارث نمی گذاریم و هر چه از ما باقی مانده صدقه است»

پس طبق گفتة خودتان عایشه و حفصه سهم الارث نداشته اند. به همان دلیلی که شما حضرت فاطمه علیها سلام را از فدک محروم کردید و گفتید: پیامبر صلی الله علیه وآله، ارث نمی گذارد آن دو همسر نیز نباید ارث ببرند. آیا دختر از پدر ارث نمی برد اما همسر از شوهر ارث می برد؟!
 
سخن که به اینجا رسید ، ابوحنیفه حسابی از کوره در رفت و با لحنی خشم آلود فریاد کشید: 
این مرد را بیرون کنید! این خودش رافضی است و اصلاً برادر هم ندارد!

_______________________

در جنگ صفین برخی از اصحاب امیرالمؤمنین(ع) طرف مقابل را دشنام می دادند که آن حضرت فرمود:

«بر شما روا نمی دانم که نفرینگر و دشنامگو باشید، و فحش دهید و اظهار نفرت کنید. ولى اگر کارهاى زشت آنان را بیان مى‏ کردید و مى ‏گفتید که رفتار و کردارشان چنین و چنان بوده، سخنى درست‏تر گفته و عذرى رساتر آورده بودید»{ نهج البلاغه.چاپ دارالهجره قم. خطبه 206 ص323 و نصر بن مزاحم، وقعة صفین .چاپ قاهره. ص103 ؛ ابوحنیفه دینوری، الأخبار الطوال.چاپ منشورات الرضی، قم. ص 165 ؛ ابن أعثم کوفی،الفتوح .چاپ بیروت. ‏ج2 ص543 }

در اینجا امیرالمؤمنین(ع) در عینِ نهی از دشنامگویی ، یاران خود را به افشاگری درباره عملکردِ دشمن فرا می خواند. بنابراین پرهیز از دشنامگویی به معنای سکوت در مقابل انحرافات نیست بلکه به معنای روشنگریِ مؤدبانه و استدلالی است که احتمال هدایت مخاطبان را بیشتر می کند و در پیشگاه خداوند و در مقابل افکار عمومی نیز بهتر قابل دفاع است.

________________

چند سال پیش در مجلس ایام فاطمیه، در کنار قبر علی بن بابویه در قم، آیت الله امجد منبر رفته بود و در حین صحبتهایش، نام عائشه، همسر پیامبر را آورد، در همین یکی از حضار با صدای بلند گفت: " لعنة الله علیها " آقای امجد با عتاب گفت: «کی بود؟! ساکت!! این چه کاریه می کنید! اینجا توی قم نشسته اید و علنا لعن می کنید، یک سالی در روز عاشورا علنا لعن خلفاء کردند، همان سال در مناطق سنی نشین، 50 جوان شیعه را سر بریدند! چرا به این اختلافات دامن می زنید! جواب خون آن جوانها را شما می دهید؟! 
من از تولی و تبری بی اطلاع نیستم، ظلمهایی که به اهل بیت شده است را هم می دانم، نه سنی هستم و نه مبلغ اهل سنت، اما از آنهایی هم نیستم که اینجا توی قم، زیر سایه فاطمه معصومه سلام الله علیها نشسته باشم و از امنیت اینجا استفاده کرده و فکر کنم با لعن و نفرین یه عمر و ابوبکر و برگزاری عمر کشون! و کشف نسب عمر در روایات بحارالانوار و ...احساس کنم به وظیفه خود عمل کرده و در خیال خودم هم لبخند رضایت مهدی فاطمه را ببینم!
به نظر من جوان شیعه باید فرزند زمان خویشتن باشد، امروز بیشتر از همیشه نیاز به وحدت جهان اسلام داریم. من معتقدم با لعن و نفرین و اهانتهای علنی به خلفای اهل سنت، هیچ چیزی درست نمی شود و حتی بدتر هم می شود. اگر می خواهیم به مکتب اهل بیت علیهم السلام خدمت کنیم، باید محاسن کلام اهل بیت را برای مردم جهان بازگو کنیم، کار ایجابی کنیم نه سلبی! [ یعنی زیبایی های کلام اهل بیت (ع) را بیان کنیم نه اینکه فقط اشکالات طرف مقابل را بگوییم یعنی تبلیغات مثبت کنیم و نیکویی های ائمه(ع) را بگوییم نه اینکه تظاهر به ذکر مثالب و عیوب مخالفان ایشان کنیم ]



تاريخ : سه شنبه 7 مهر 1394برچسب:, | 23:44 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

نتیجه تصویری برای ماهی گیر ثروتمند

یک بازرگان موفق و ثروتمند، از یک ماهی گیر شاد که در روستایی در مکزیک زندگی می کرد و هر روز تعداد کمی ماهی صید می کرد و می فروخت پرسید: چقدر طول می کشد تا چند تا ماهی بگیری؟
ماهی گیر پاسخ داد: مدت خیلی کمی

بازرگان گفت: چرا وقت بیشتری نمی گذاری تا تعداد بیشتری ماهی صید کنی؟

پاسخ شنید: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است

بازرگان متعجب پرسید: پس بقیه وقتت را چیکار می کنی؟

ماهی گیر جواب داد: با بچه هایم گپ می زنم. با آن ها بازی میکنم. با دوستانم گیتار می زنم .

بازرگان به او گفت: اگر تعداد بیشتری ماهی بگیری می توانی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد آن قایق های دیگری خریداری کنی آن وقت تعداد زیادی قایق برای ماهیگیری خواهی داشت. بعد شرکتی تاسیس می کنی و این دهکده کوچک را ترک می کنی و به مکزیکوسیتی می روی و بعدها به نیویورک و به مرور آدم مهمی می شوی.
ماهی گیر پرسید: این کار چه مدتی طول می کشد و پاسخ شنید: حدودا بیست سال.

نتیجه تصویری برای ماهی گیر ثروتمند


و بازرگان ادامه داد: در یک موقعیت مناسب سهام شرکتت را به قیمت بالا میفروشی و این کار میلیون ها دلار نصیبت می کند.

ماهی گیر پرسید: بعد چه اتفاقی می افتد ؟
بازرگان حواب داد: بعد زمان بازنشستگی فرا می رسد. به یک دهکده ساحلی می روی برای تفریح ماهی گیری میکنی. زمان بیشتری با همسر و خانواده ات می گذرانی و با دوستانت گیتار می زنی و خوش میگذرانی.

ماهی گیر با تعجب به بازرگان نگاه کرد
اما آیا بازرگان معنای نگاه ماهی گیر را فهمید؟



تاريخ : پنج شنبه 19 شهريور 1394برچسب:, | 12:22 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

خاطرات یک معلم/آوای فرهنگی

خاطراتِ یک روزِ کاری یک معلم/آش نخورده و دهان سوخته از مزایای رتبه بندی!!!

ساعت بیست و پنج دقیقه به هشت رسیدم جلوی در مدرسه. مثل هر روز سرایدار مدرسه ایستاده بود جلوی در مدرسه تا دانش آموزانی که دیر می آیند جلویشان را بگیرد و پیش معاون بفرستد. صدای مراسم صبحگاهی مدرسه می آمد. آقای اصغری پدر یکی از شاگردانم که سال پیش با اصرار مدیر برای قبول کردنش روبه رو شده بودم پسرش را با ماشین شاسی بلند گران قیمت شان آورده بود. با دیدنم جلو آمد و بی مقدمه وضعیت درسی پسرش را جویا شد.خلاصه وار گفتم که مثل پارسال ضعیفه و حتی بدتر و ضمناً دیروز هم سر کلاس خوابش می اومد. گفت: بله دوشنبه شب دیر وقت از سفر اومده بودیم و دیر خوابیده بود. گفتم: توی زمستان چه سفری؟ آن هم وقت تلاش و درس و امتحان بچه ها؟ گفت: اسکی کار می کنم و سه چهار روز، خانوادگی می ریم پیست اسکی و ناچاراً چند روز بیرون از خونه می مونیم.البته منظورش از بیرون ، هتل بود.بعد پوزخندی بهم زد وگفت: راستی آقای صمدپور شنیدم قراره وضعتون خوبِ خوب بشه ها. دیشب اخبارتلویزیون می گفت.

با تعجب گفتم:چطور مگه؟! دوباره پوزخندی زد و گفت: قضیه رتبه بندی معلمان رو می گم…لبخند تلخی زدم و سر تکاندم.کمی خجالت چاشنی سر تکاندنم شد و صورتم سرخِ سرخ. یاد نداشتم تا امروز در کلاسم یا حتی بیرون مدرسه در مورد معیشت و مشکلات مالی خودم حرفی زده باشم. دیگر تیر خلاص را زده بود ولی من هنوز زنده مانده بودم.گفتم:باید برم و گرنه مدیر مدرسه می گه دیر اومدی… و با عجله و بی خداحافظی رفتم.

مدیر مثل اکثر مواقع جلوی پله های راهرو ورودی ایستاده بود و آمد و شد معلمان را رصد می کرد.با دیدنش به حرمت سنش نه سمتش سلام دادم .اما او بدون دادن جوابِ سلامم با طعنه و اخم آلود گفت: ساعت خواب صمدی پور…گفتم:چند دقیقه ای جلوی در مدرسه داشتم با یکی از اولیای بچه ها حرف می زدم. وقتم رو گرفت.شما که می دونید من با تمام مشقات و گرفتاری هایی که دارم تا حالا حتی یک روز هم تاخیر نداشتم .او با اخم دوباره به من طوری نگاه کرد گویی طلب پدرش را می خواست بگیرد که من نداده بودم. بلافاصله رفتم دفتر دبیران و دفتر کلاسی را از کمد برداشتم و رفتم سرکلاس. به محض اینکه داخل کلاس شدم و بچه ها برخاستند، یکی دو تا از شاگردان بلند بلند گفتند : آقا شنیدیم وضعتون داره خوب می شه ها. قراره حقوقتون پونصد ششصد هزار تومان زیاد بشه و سپس فریاد زدند: به افتخار آقا … بچه های کلاس به دنبال آن ها هورا کشیدند و کف زدند و این شادی و شعف آن ها چه با نیت خوب و چه بد، چند دقیقه ای ادامه یافت.

بهت زده ی رفتار بچه ها بودم که یک دفعه در کلاس باز شد و معاون مدرسه جلوی در کلاس ظاهر شد. او تنها کسی در مدرسه بود که هنوز بچه ها تا حدودی از او حساب می بردند و سر و صدا یک دفعه خوابید. صورتم مثل لبو سرخ شده بود. فکرنمی کردم سر و صدا این قدر زیاد باشد.معاون وقتی قضیه را فهمید لبخندی زد و رفت و من شروع به تدریس نمودم و آن زنگ را به خیر گذراندم. زنگ تفریح اول داشتم به سمت دفتر دبیران می رفتم که دیدم چندین اولیا نزدیک در دفتر دبیران ایستاده اند. دو زن و یک مرد. سلام و علیک کردم. یکی که مرد بود گفت : تبریک آقای صمدی پور!!! نوش جونتون .حیرت زده گفتم: چی؟ چی چی ؟ متوجه نشدم! گفت: ای بابا ! قضیه رتبه بندی دیگه. ماشاء الله هر سال چند بار حقوقتون رو زیاد می کنند. ایشا الله بعد از زیاد شدن حقوقتون ازین به بعد بیشتر برای بچه های ما وقت بذارید.

یکی اززن ها که کنار تر ایستاده بود: گفت: مبارکتون باشه آقای صمدی پور. شوهرم کارمند شرکت….هستش.با یه حقوق بخور نمیر داریم خودمون و سه تا بچه رو می چرخونیم اونوقت همه اش دارن به حقوق شما تند تند اضافه می کنن.تازه بازم ناراضی هستین.آخه این درسته؟؟؟…

داشتم به این مثل قدیمی می اندیشیدم که :درونمان خودمان را مثل خوره می خورد و بیرونمان مردم را ،که آن زن دیگر پرید توی فکرم و گفت: فقط تو رو خدا یه کم بیشتر به این بچه ها توجه کنید. مانده بودم چه بگویم .ناخواسته گفتم: چشم حتماً …و پس از لحظاتی که منگ شده بودم دوباره دهانم را گشودم و گفتم: مگه تا حالا برای بچه هاتون کم گذاشتم خانم که به خاطر رتبه بندی کذایی آموزش و پرورش بخوام زیادش کنم.آن مرد گفت: نه …ناراحت نشید….منظوری نداشت !
و من شروع کردم در مورد وضعیت درسی و اخلاقی بچه هایشان در کلاس صحبت کردن. لب و لوچه ام دیگرخشک شده بود.یک دفعه صدای زنگ کلاس بلند شد.نیم نگاهی به ساعتم انداختم.کل زنگ تفریحم با سوال و جواب شان طی شده بود.هنوز یکی دو تا اولیای دیگر که تازه آمده بودند و کمی آن طرف تر ایستاده بودند ، منتطرم بودند تا با من در مورد فرزندان شان یا حتی شاید رتبه بندی صحبت کنند.

بعد از رفتن آن سه نفر اولیا ،تازه مشاوره و گفت و گو با این دو نفر جدید شروع شد.در همین اثنا ،بچه ها هم داشتند به کلاس هایشان می رفتند و من زیر چشمی می دیدم مدیر مدرسه به سمت دفتر دبیران می رود و می دانستم که می خواهد به معلمان تذکر دهد که زودتر بروند سر کلاس هایشان. با عجله و تیتر وار به آن دو اولیای جدید وضعیت بچه هایشان را گزارش دادم و از ترس اینکه مبادا مدیر یا معاون گیر بدهد که چرا دیر می روی سر کلاس، با لبی تشنه و دلی رنجور و چهره ای خسته به سمت کلاس بعدی راه افتادم.

امروز کلاً روز بدی بود خیلی بد. بعد از تعطیلی مدرسه هم از فرط ناراحتی ، ماشین زوار در رفته ام را جلوی مدرسه جا گذاشته و با اتوبوس به خانه آمده بودم و در پارکینگ خانه بود که تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده است…   سخن معلم
انتهای پیام/



تاريخ : دو شنبه 9 شهريور 1394برچسب:, | 15:12 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

ادبیات کودک و نوجوان یکی از تاثیرگذارترین انواع ادبی است که به فراخور سن پایین مخاطبان خود شکل گرفته است اما علی رغم سبک ساده و بی تکلف خود، در طول تاریخ برای ابراز ژرف ترین اندیشه های بشری به کار برده شده است.

با نظرسنجی از ده ها منتقد ادبی از سراسر جهان از نشریاتی چون تایمز، ساندی تایمز و همچنین دنیل هان نویسنده نسخه جدید راهنمای ادبیات کودک آکسفورد، برترین آثار در این ژانر ادبی معرفی شده اند.

منتقدان در این نظرسنجی بی بی سی به ۱۵۱ اثر مربوط به ادبیات کودک رای داده اند که شاید حضور برخی از آن ها در میان ۱۰ اثر برتر جالب توجه باشد.

چین و چروک زمان

۱۰. رمان چین و چروک زمان رمانی علمی تخیلی و فانتزی نوشته مدلین لانگل نویسنده آمریکایی برای اولین بار در سال ۱۹۶۳ منتشر شد و داستان آن درباره دختر کوچکی به نام مگ است که پدرش که مشغول کار در یک پروژه مرموز است ناگهان ناپدید می شود. این رمان کودک و نوجوان موفق به کسب چندین جایزه ادبی از جمله جایزه لوئیس کارول شد و در جوایز هانس کریستین اندرسن نیز نامزد کسب جایزه بود. در سال ۲۰۰۳ یک کمپانی فیلمسازی کانادایی اقتباسی تلویزیونی از این رمان ساخت که توسط دیزنی در آمریکا توزیع شد اما کمپانی دیزنی در سال ۲۰۱۰ اعلام کرد که حق ساخت این رمان را به دست آورده و قرار است فیملی با بودجه ۳۵ میلیون دلار براساس آن تولید کند.

جادوگری از دریای زمین

۹. جادوگری از دریای زمین نوشته اورسولا لوگوئین نویسنده آمریکایی فرانسوی است که برای اولین بار در یک نشریه کوچک در سال ۱۹۶۸ منتشر شد. داستان این رمان کلاسیک و فانتزی در مجمع الجزایری خیالی به نام Earthsea (دریا زمین) روی می دهد که روایتگر ماجرای پسری به نام گد است که برای آموزش به مدرسه جادوگری می رود و در این راه با اژدهای درون خود روبه رو می شود و سرانجام به دانایی می رسد.

اورسولا گوئین بعدها رمان های دیگری به نام های مقبره آتوان (۱۹۷۱)، دورترین ساحل (۱۹۷۲)، تهانو (۱۹۹۰) و همچنین بار دیگر (۲۰۰۱) را در دنباله رمان جادوگری از دریا زمین نوشت. مارگارت اتوود رمان جادوگری از دریا زمین را به عنوان یکی از منابع ادبیات فانتزی معرفی کرده است. این رمان با آثار مطرحی چون ارباب حلقه ها و جادوگر شهر اوز مقایسه می شود.

چارلی و کارخانه شکلات سازی

۸. چارلی و کارخانه شکلات سازی به قلم رولد دال نویسنده انگلیسی یکی از شناخته شده ترین آثار ادبیات کودک و نوجوان است که روایتگر ماجراهای کودک فقیری به نام چارلی در یک کارخانه شکلات سازی است که متعلق به شخصی به نام ویلی وانکا است. رولد دال در سال ۱۹۷۲ دنباله رمان خود را در کتابی تحت عنوان چارلی و آسانسور شیشه ای بزرگ منتشر کرد و حتی قصد داشت قسمت سوم این رمان را نیز منتشر کند اما هرگز آن را به پایان نبرد. دو فیلم ویلی وانکا و کارخانه شکلات سازی (۱۹۷۲) به کارگردانی مل استوارت و چارلی و کارخانه شکلات سازی (۲۰۰۵) به کارگردانی تیم برتون بر اساس این رمان به سینما آمده اند.

وینی دپو

۷. وینی دپو اولین کتاب از سری رمان های وینی دپو نوشته ای.ای میلن نویسنده انگلیسی است که در سال ۱۹۲۶ به بازار آمد. داستان این رمان درباره یک خرس قهوه ای به نام وینی دپو و دوستان او پیلگت ، ایور و اول و همچنین یک خرگوش زنده به نام رابیت است. فصل های این کتاب را می توان به صورت جداگانه خواند چرا که از لحاظ داستانی به هم وابسته نیستند. بعدها کمپانی دیزنی مجموعه داستان های پو را در قالب یک انیمیشن درآورد که با استقبال خوب مخاطبان روبه رو و به یکی از موفق ترین فیلم های دیزنی بدل شد.

شازده کوچولو

۶. شازده کوچولو سرآمد تمام رمان های آنتوان دوسنت اگزوپری نویسنده معروف فرانسوی است که به بیش از ۲۵۰ زبان ترجمه شده است. متن اصلی این اثر به زبان انگلیسی در سال ۱۹۴۳ در نیویورک منتشر شد و سال بعد نسخه ترجمه شده آن به کتاب فروشی های فرانسه راه یافت و چیزی نگذشت که این کتاب به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر جهان مورد استقبال قرار گرفت. در این داستان اگزوپری به شیوه ای سوررئالیستی به بیان فلسفه خود از دوست داشتن و عشق و هستی می پردازد. طی این داستان سنت اگزوپری از دیدگاه یک کودک، که از سیارکی به نام "ب۶۱۲" آمده، پرسشگر سؤالات بسیاری از آدم ها و کارهای شان است.

زنان کوچک

۵. رمان معروف زنان کوچک نوشته لوئیس می الکات نویسنده آمریکایی در سال های ۱۸۶۸ و ۱۸۶۹ در قالب دو جلد روانه بازار ادبیات شد. این رمان روایتگر داستان زندگی چهار خواهر به نام های مگ ، بت ، جو و امی از دوران کودکی تا بزرگسالی است و تا حدودی بر اساس زندگی خود نویسنده و سه خواهرش نوشته شده است. رمان زنان کوچک به سرعت مورد اقبال منتقدان و مخاطبان قرار گرفت و همین امر موجب شد که لوئیس الکات به سرعت دنباله داستان را در رمان یگری با عنوان زنان خوب نیز منتشر کرد که بعدها و در سال ۱۸۸۰ این دو کتاب در یک جلد و با همان نام زنان کوچک ادغام شد.

دو رمان مردان کوچک (۱۸۷۱) و پسران جو (۱۸۸۶) نیز در دنباله این داستان ها به قلم نویسنده به این مجموعه اضافه شد. گرچه زنان کوچک یک رمان دخترانه است اما با آن چه امروز به عنوان ادبیات کودک و نوجوان می شناسیم تفاوت های قابل ملاحظه ای دارد و به سه مضمون اصلی "زندگانی خانگی"، "کار" و "عشق حقیقی" می پردازد. زنان کوچک تا کنون در سینما، تئاتر، تلویزیون و اپرا مورد اقتباس قرار گرفته است.

آلیس در سرزمین عجایب

۴. آلیس در سرزمین عجایب نوشته لوییس کارول یکی از ماندگارترین کتاب های دوران کودکی است. این رمان تخیلی که حتی برای بزرگسالان هم شگفت انگیز است ، جلد دومی دارد به نام آن سوی آینه . لوییس کارول با کشاندن خوانندگانش از لانه خرگوش به دنیای جادویی اش ، شاهکاری خلق کرده با موجوداتی عجیب و باورنکردنی که تا ابد در یادها باقی می ماند. آلیس در سرزمین عجایب و ادامه آن که آن سوی آینه (۱۸۷۲) نام دارد طی یک قرن و نیم تجدید چاپ شده و نه تنها در عرصه چاپ و نشر کتاب و تصویرگری بلکه در دیگر عرصه های هنر نظیر انیمیشن، فیلم، موسیقی، عکاسی و نقاشی نیز تاثیرگذار و الهام بخش بوده است.

جایی که موجودات وحشی هستند

۳. جایی که موجودات وحشی هستند کتابی مصور و از کلاسیک های ادبیات کودک به نویسندگی و تصویرگری هوریس سنداک هنرمند آمریکایی است. این فیلم تاکنون چندین بار مورد اقتباس قرار گرفته است که معروف ترین آن ها فیلم بلندی به همین نام به کارگردانی اسپایک جونز محصول سال ۲۰۰۹ است. این رمان تا سال ۲۰۰۹ میلادی ۱۹ میلیون کپی در سراسر جهان فروخته که ۱۰ میلیون نسخه آن در آمریکا به فروش رفت.

شیر، کمد و جادوگر

۲. رمان فانتزی شیر، کمد و جادوگر نوشته سی. اس. لوئیس در سال ۱۹۵۰ منتشر شد و به عنوان اولین کتاب از مجموعه هفت رمان نارنیا یکی از محبوب ترین و پرفروش ترین رمان های تاریخ به حساب می آید. تخیل پررنگ قصه های نارنیا آن چنان شیرین است که خواننده دلش می خواهد باور کند یک کمد یا یک نقاشی می تواند دری باشد برای ورود به دنیایی دیگر. جهانی که لوییس خلق کرده خواننده را به ماجراجویی های بی پایانی در نقاط مختلف تاریخ تخیلی اش می برد و با خود همراه می کند.

دنیای شارلوت

۱. رمان مصور دنیای شارلوت نوشته ای. بی. وایت نویسنده آمریکایی است که در ۱۵ اکتبر ۱۹۵۲ منتشر شد و گرث ویلیامز تصویرگری آن را بر عهده داشته است. کتاب داستان دوستی یک خوک به نام ویلبور و یک عنکبوت به نام شارلوت را روایت می کند. این رمان متعلق به ادبیات کودک و نوجوان در نظرسنجی ای که با استفاده از نظرات منتقدان این حوزه صورت گرفته در صدر برترین آثار ادبیات کودک و نوجوان قرار گرفته است و تقریبا اکثر منتقدان آن را ستوده اند. در سال ۲۰۰۰ مجله ویکلی پابلیشرز رمان دنیای شارلوت را که با عنوان تار شارلوت نیز شناخته می شود به عنوان یکی از پرفروش ترین کتاب های کودک و نوجوان در تمام دوره ها معرفی کرد.

ترجمه حسین شایسته



تاريخ : چهار شنبه 28 مرداد 1394برچسب:, | 22:2 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

داستان قیمت پادشاهی,داستان کوتاه,داستانک,داستانهای آموزنده

 

روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده.

بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و نمی خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرعه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟

گفت: صد دینار طلا.

بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟

گفت:…  نصف پادشاهی خود را می دهم.

بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟

هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم.

بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟!

منبع: dastanak.com

 



تاريخ : شنبه 20 تير 1394برچسب:, | 15:34 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

ابراهیم,حضرت ابراهیم,زندگی ابراهیم,پیامبران اولوالعزم

ابراهیم(علیه‌السلام) دومین پیامبر اولوالعزم است كه دارای شریعت و كتاب مستقل بوده، و دعوت جهانی داشته، او حدود هزار سال بعد از حضرت نوح(علیه‌السلام) ظهور كرد و سلسله نسب او تا نوح را چنین نوشته‌اند: «ابراهیم بن تارخ بن ناحور بن سروح بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفكشاذ بن نوح»

این پیامبر بزرگ در شهر «اور» از شهر‌های بابل به دنیا آمد. یکی از وقایع و رویدادهای بزرگ زندگانی آن حضرت سرد شدن آتش نمرود بر اوست، شما نیز بارها و به تکرار این داستان را خوانده و یا شنیده اید، اما آنچه در این میان برای ما حائز اهمیت است نقل خود داستان نیست بلکه نکته ای است که دل این واقعه نهفته است.

شرح واقعه
خلاصه واقعه بدین شرح است که ابراهیم(علیه‌السلام) در پی فرصتی می‌گشت تا اینكه عیدی كه از آن مردم زمان بود، فرا رسید و رسم چنین بود كه همه مردم (جز بیماران) هنگام عید از شهر بیرون می‌رفتند و به گردش می‌پرداختند.

آن روز همه از شهر بیرون رفتند، حتی ابراهیم(علیه‌السلام) را نیز دعوت كردند كه با آن‌ها به خارج از شهر برود، ولی ابراهیم(علیه‌السلام) در پاسخ دعوت آن‌ها گفت: «من بیمار هستم و نتوانم با شما به گردش پرداخته و از شهر بیرون آیم. وقتی كه شهر كاملاً خلوت شد، ابراهیم(علیه‌السلام) یك تبر با خود برداشت، و به پرستشگاهی كه بت‌های آنان در آن قرار داشت رفت. مردم پس از برگزاری مراسم جشن خود، بازگشته و آنچه بر سر بت‌ها آمده بود، ملاحظه كردند.

آنان وحشت زده از خود پرسیدند، كدام فرد ستم پیشه به مقدسات ما چنین كرده است؟ با هم گفتند: به خدا سوگند كسى جرأت این كار را نداشته جز همان جوانى كه آنها را نكوهش می كرد و از آنها بیزارى می جست، و براى كشتن او وسیله‏اى بدتر از كشتن با آتش نیافتند، و از این رو هیزم فراوانى جمع كردند تا روزى كه قرار شد او را با آتش بسوزانند .

نمرود با لشكریانش براى تماشا آمدند و جایگاهى براى او ترتیب دادند كه از آنجا بنگرد تا چگونه آتش ابراهیم را در كام خود فرو خواهد برد. از آن سو ابراهیم را در منجنیق گذاردند (تا به سوى خرمن آتش پرتاب كنند) زمین (بناله درآمد) و گفت: پروردگارا بر روى زمین كسى جز او نیست كه تو را بپرستد آیا باید او به آتش بسوزد؟ پروردگار متعال (در پاسخ) فرمود: اگر مرا بخواند او را نجات خواهم داد.

دعای حضرت بر نجات از آتش چه بود؟
از امام باقر علیه السّلام روایت كرده اند كه فرمود: دعاى ابراهیم علیه السّلام در آن روز این بود كه گفت: «یا احد [یا أحد یا صمد] یا صمد، یا من‏ لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ وَ لَمْ یَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ» سپس گفت: … «تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ‏» پس خداى تبارك و تعالى فرمود: تو را كفایت كردم (و نجات بخشم) و به آتش خطاب فرمود: «سرد باش» در این وقت سرما چنان شد كه دندان هاى ابراهیم از سرما به هم می خورد تا اینكه به دنبال آن خداى عز و جل فرمود : (قُلنَا یَا نَارُ کُونِی بَرداً و سَلاماً عَلَی اِبراهِیم)(انبیاء/69) «ای آتش! بر ابراهیم سرد و سلامت باش».(الروضة من الكافی / ترجمه رسولى محلاتى  /  ج‏2 /  220)

نکته نهفته در این ماجرا
هنگامی که حضرت را در منجنیق گذاردند که به آتش افکنند گفت حسبی الله و (تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ ) یعنی خدا کافیست مرا در هر حال، و هیچ چیز دیگر را اعتنا ندارم و همین راز نهفته در این ماجراست.

اعتماد به خدا و توکل به او و چشم امید به غیر از او نداشتن. (علل الشرائع) با اسناد به امام رضا (علیه السلام) مى‏نویسد: همانا خداوند تعالى ابراهیم را خلیل و دوست خود گرفت: چون او هیچ وقت احدى غیر خدا را اراده نكرد و از هیچ كس جز خداى عزّوجل درخواستى ننمود (همچنان كه مشهور است وقتى ابراهیم را در منجنیق نشانده و مى‏خواستند به سوى آتش پرتاب كنند، جبرئیل به نزدش آمد و گفت: آیا حاجتى دارى؟ فرمود: آرى ولى به شخص تو خیر، یعنى خداى من در برآوردن حاجتم مرا كفایت مى‏كند). (قصص الأنبیاء (قصص قرآن – ترجمه قصص الأنبیاء جزائرى) /154)

از این جهت خدای تعالی فرمود: و ابراهیم الّذی وفّی ( نجم/37) یعنی و ابراهیمی که به گفته خود وفا کرد و به غیر من التفات و اعتنا نکرد. كلمه” توفیه” كه مصدر فعل” وفى” است به معناى آن است كه حق صاحب حق را تمام و كمال بپردازى، و توفیه ابراهیم (علیه السلام ) این بود كه آن جناب هر حق بندگى كه به عهده داشت تمام و كامل ادا كرد و به بهترین وجه هم ادا كرد. ( ترجمه المیزان، ج‏19، ص: 74)

به غیر از خدا هرگز
حضرت ابراهیم علیه السلام نه تنها در این واقعه بلکه در سایر رویدادهای زندگی اش دست نیاز به سوی دیگری دراز نکرده و چشم امید به غیر از خدا نداشته است و این امر تنها مختص آن حضرت نبوده بلکه سایر پیامبران و بزرگان دینی ما نیز موصوف به این خصیصه ارزشمند اخلاقی بوده و در لحظه لحظه زندگی خویش جز به درگاه حضرتش به جانب دیگری روی نمی کردند و این تفسیر عملی آیه 79 سوره انعام است : إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنیفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِکینَ.

حضرت ابراهیم به واسطه توسل و توکل به خدا و تنها یاری جستن از او از نعمت سرد شدن آتش بر خود بهره جست چرا که رحمت خدا بی انتهاست و لاجرم شامل حال تمامی بندگان خواهد بود چنانکه اگر فرعون نیز هنگامه غرق شدن، خدا را می خواند نه بنده اش را، خداوند او را نیز از غرقاب هلاک نجات می داد چنانکه در روایت داریم: غرق شدن فرعون علت دیگرى هم داشته و آن این بود هنگامى كه بالا و پائین می رفت در آب و در معرض هلاكت بود به موسى استغاثه كرد و از موسى یارى طلبید و به خداوند استغاثه نكرد و غرق گردید، و پس از آن به حضرت موسى وحى شد كه به فریاد فرعون نرسیدى چون او را نیافریده بودى و اگر به من التجاء آورده و استغاثه كرده بود به فریادش می رسیدم و او را غرق و هلاك نمی كردم و نجاتش می دادم‏. (علل الشرائع / ترجمه مسترحمى / 140 ) گر امید آدمی تنها و تنها  به خدا باشد سرد شدن آتش که سهل است دنیا و کائنات گلستان می شود .

اى یافته از جانب حقّ نعمت و ناز
زنهار مبر پیش كسى دست نیاز

گر خیر خود از غیر خدا مى‏جوئى‏
شك نیست كه ناامید مى‏گردى باز

منابع :
1. الروضة من الكافی / ترجمه رسولى محلاتى  /  ج‏2
2. علل الشرائع / ترجمه مسترحمى
3. ترجمه المیزان، ج‏19
4.قصص قرآن – ترجمه قصص الأنبیاء جزائرى
تبیان



تاريخ : شنبه 20 تير 1394برچسب:, | 15:27 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

همه چهار زن دارند!!!!{#emotions_dlg.smile}

 

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که چهار زن داشت.

زن چهارم را بیشتر از همه دوست میداشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی میکرد.بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزهارا به او میداد.

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد.پیش دوست هایش او را برای جلوه گری میبرد گرچه واهمه ی شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگر برود و تنهایش بگذارد.

واقعیت این است که او زن دومش را هم خیلی دوست میداشت. او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبردو او نیز به تاجر کمک میکرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

 

 

 

 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 13 خرداد 1394برچسب:, | 10:56 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود .
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود... پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که ...



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 خرداد 1394برچسب:, | 17:28 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

 

داستان واقعي بسيار جالبي ازيك معلم و دانش آموز

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم كلاس پنجم دبستان وارد كلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت كه همه آن ها را به يك اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امكان نداشت. مخصوصاً اين كه پسر كوچكى در رديف جلوى كلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد كه خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين كلاس بود. هميشه لباس هاى كثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه كرد.
امسال كه دوباره تدى در كلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند كمكش كند.



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 25 ارديبهشت 1394برچسب:, | 21:19 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

داستان پسری که بدون هیچ زحمتی پول بدست می‌آورد اما چیزهای مهم‌تری را از دست می‌داد!

پسر كوچكي، روزي هنگام راه رفتن در خيابان، سكه‌ای يك سنتي پيدا كرد. او از پيدا كردن اين پول، آن هم بدون هيچ زحمتی، خيلی ذوق زده شد. اين تجربه باعث شد كه...



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 25 ارديبهشت 1394برچسب:, | 21:18 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

شاه طهماسب چـند تا زن داشت که یکی از آنها را خیلی خیلی دوست داشت. از قضای روزگار رمال دربار عاشق همین زن شده بود. اما به هر دری که زد و هر کاری که کرد زن زیر بار او نرفت که نرفت. رمال هم کینه او را به دل گرفت.
مدتی گذشت، زن حامله شد و پسری به دنیا آورد که از بس زیبا بود چشم خلایق از دیدنش خیره می ماند. با آمدن این زن عشق و علاقه شاه طهماسب به آن زن بیشتر شد. اما رمال که منتظر فرصت بود یک شب یواشکی به بالین پسر رفت و سرش را از تن جدا کرد؛ چاقو را هم انداخت توی جیب مادر بچه! صبح که شد خبر به شاه رسید که دیشب سر بچه را بریده اند. شاه دستور داد رمال را حاضر کردند تا رمل بیاندازد و قاتل بچه را پیدا کند. رمال رمل انداخت و نظر کرد و هی دو سه بار زیر لب آه کشید و زمزمه کرد و هی با خود گفت نه نه ممکن نیست! مگر میشود؟ نه اصلا شدنی نیست! و خلاصه چند بار رمل انداخت و همان ادا و اطوارها را درآورد.



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 25 ارديبهشت 1394برچسب:, | 21:12 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

روزی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ترین کمانداران سرزمین فینیقیه (که صور از شهرهای آن بود) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. آن مرد به اسم "ارتب" خوانده می شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود. کوروش در آن روز به طور رسمی وارد صور شده بود و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می آوردند و ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفید رنگ که چهار به چهار به ارابه بسته بودند آن را می کشید و مردم از تماشای زینت اسب ها سیر نمی شدند ...هیچ کس سوار ارابه آفتاب نمی شد و حتی خود کوروش هم قدم در ارابه نمی گذاشت و بعد از ارابه آفتاب کوروش سوار بر اسب می آمد. از آنجا که پادشاه ایران ریش بلند داشت و...



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 25 ارديبهشت 1394برچسب:, | 20:32 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

كيفر فوري دشمن پر كينه  علي (ع)

پس از آنكه پيامبر (ص) در صحراي غدير در برابر صدها هزار نفر مسلمان ، امام علي (ع) را به عنوان خليفه بعد از خود نصب كرد، و فرمود : هر كس كه من رهبر او هستم، اين علي، رهبر اوست)

شخصي (پركينه) به نام حارث بن نعمان فهري نزد رسول خدا (ص) آمد و در حضور اصحاب، به آن حضرت گفت: «اي محمد! تو به ما امر كردي كه گواهي به يكتايي خدا دهيم و پيامبري تو را تصديق كنيم، پذيرفتيم،  و به جا آورديم ، دستور حج به ما دادي قبول كرديم، به اين امور اكتفا نكردي تا اينكه بازوي پسر عمويت را گرفتي و بلند كردي و او را بر ما برتري دادي و گفتي هركسي كه من رهبر او هستم ، پس از اين علي (ع) رهبر اوست آيا اين كار را پيش خود كردي يا از طرف خدا انجام دادي؟

پيامبر (ص) فرمود: سوگند به خداوندي كه معبودي جز او نيست اين كار را به دستور خدا انجام دادم.»

حارث (از شدت ناراحتي) روي خود را از پيامبر برگردانيد، در حاليكه مي گفت «خدايا اگر آنچه محمد مي گويد، حق است سنگي از آسمان بر ما فرو فرست، يا غذاب دردناكي برما نازل كن»

هنوز به مركب سواري خود نرسيده بود كه سنگي از آسمان آمد و بر وسط سرش رسيد و از قسمت پايين بدنش خارج گرديد، و همان دم كشته شد.

آيه هاي اول سوره معارج در اين مورد بر پيامبر (ص) نازل گرديد، كه در آيه اول و دوم آن مي خوانيم: «تقاضا كننده اي تقاضاي عذاب كرد كه واقع شد – اين عذاب مخصوص كافران است و هيچ كس نمي تواند آنرا دفع كند.»



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 16 ارديبهشت 1394برچسب:, | 10:47 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

خبرگزاری فرهنگیان:

طنز تلخ روز معلم تقدیم به همه ی همکارانی که این روزا از دست روزگار و برخی ناملایمات یه کم دلشکسته اند.باز هم این روزای سخت! جملات عذاب آور: «معلم عزیز روزت مبارک!!» بازهم جملات تعارفی و کلیشه ای از زبان وزیر و وکیل، روزنامه و مطبوعات، رادیو و تلویزیون! کاش می شداین چندروزه مدرسه نرم، البته قول می دم درگوشمو بگیرم و نشنوم، مراسم های پرزرق وبرق!!!! مدرسه رو چیکارکنم؟ آخه پیامک فرستادن دعوتم کردن مراسم روزمعلم. بنده ی خدا مدیر حالا خودش هم یک کمی خسیس هست ولی اگه زنگ میزد به همه معلما پول قبض تلفن مدرسه رو کی پرداخت می کرد؟ بعضی کارا و رفتارهای تمسخرآمیز و توهین آمیزیکی دوتا دانش آموز بی مزه وبدجنس هم تو روز معلم را که نمیشه بحساب همه بچه هاگذاشت حالا تو هر مدرسه ای ممکن یه دانش آموز اینجوری هم پیدابشه، از بچه فلان آقا توی اداره ی بووووق!!! که با رشوه وپول حرام فربه شده چه انتظاری داری؟ محمدی دانش آموز مظلوم و خوب کلاس که بیچاره با همان نگاه محبت آمیز داره بهم میگه آقا روزت مبارک!! چراخجالت میکشه منم نمیدونم. فقط میدونم اونم خیلی می فهمه شاید از این جور جملات روح او رو هم که یه زمانی امیدوار بود در آینده معلم بشه و حالا پشیمان شده قلقک میده. خودش میگفت آقا معلم شنیدم
«عارفان علـم عاشـق می شوند، بهـترین مردم معلـم می شـوند
عشق با دانش متمم می شود هر که عاشق شد معلم می شود»



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 12 ارديبهشت 1394برچسب:, | 1:5 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 11 ارديبهشت 1394برچسب:, | 23:54 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

از حاتم طایی پرسیدند بخشنده تر از خود دیده ای ؟

گفت آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود ، یکی را شب برایم ذبح کرد ، از طعم جگرش تعریف کردم ، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.

گفتند :  تو چه کردی ؟

گفت : پانصد گوسفند به او هدیه دادم !

گفتند : پس تو بخشنده تری !

گفت : نه چون او هر چه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم … !



تاريخ : شنبه 5 ارديبهشت 1394برچسب:, | 13:56 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |
پسر خاركن با آقا بازرجان
 

يك پيرمرد خاركشي بود كه يك پسر داشت از بسكه دوستش ميداشت نمي گذاشت از خانه بيرون برود حتي نميگذاشت آفتاب و مهتاب او را ببيند تا اينكه پدر خيلي پير شد جوري كه نمي توانست از خانه بيرون برود خار بكند و امرار معاش كنند و پسرش به سن بيست و پنج رسيده بود يك روز پيرمرد به پسرش گفت:«پدر جان من ديگر پير شده ام و نمي توانم خار بكنم كه امرار معاش كنيم حالا نوبت تست كه كار كني تا بتوانيم امرار معاش كنيم» پسرك گفت:«چشم» طناب و تبري برداشت و روانه صحرا شد و رفت در بيابان كه خار بكند چون تا اين سن و سال دست به كاري نزده بود نتوانست كار كند و خار بكند خسته شد.



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 4 ارديبهشت 1394برچسب:, | 10:55 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند.
سربازان مانع ورودش می شوند.
خان زند در حال کشیدن قلیان، ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟
پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد:
چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 4 ارديبهشت 1394برچسب:, | 10:46 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

این رسم در هر دوره و زمانی بوده است: طبقات مختلف مردم، هدایای نفیس تقدیم بزرگ قبیله خود می نمودند و به این وسیله تقرب و محبوبیتی نزد او به دست می آوردند. 
و گاهی از این هدیه، سوء استفاده می كردند و برای اینكه به هدف مادی خویش برسند گرچه ظلم به دیگران شود دل رییس مربوطه را به دست می آوردند و از نفوذ و قدرت او به نفع خود استفاده می كردند. 
ما كار نداریم كه چقدر از جنایتهای نابخشودنی به خاطر رشوه كه به صورتهای هدیه و به ظاهر فریبنده در می آورند و به آن چهره حق می دهند، رخ می دهد از این رو مردان خدا هرگونه هدیه را نمی پذیرند. 
وه! چه ماهی بزرگی امروز به تور ما خورده! ما كه در عمر خود با اینكه همیشه صیاد بودیم چنین ماهی بزرگی را صید نكرده بودیم خوب است این ماهی را به عنوان هدیه پیش سرور و پادشاه خود اسكندر برده بلكه به این وسیله ثروت كلانی نصیب ما شد. 
نه، حتما باید این كار را بكنم! ساعت مقرر كه اسكندر و همسرش پیش ‍ هم نشستند، و ملاقات عمومی دارند، نزدیك است این ماهی هم بسیار سنگین است، چاره ای نیست، هر چند زحمت دارد باید ببرم!



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 4 ارديبهشت 1394برچسب:, | 10:45 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

انوشیروان،خدمتکار مخصوص درباری داشت،که همواره در خدمتش بود،به او سه کاغذ داد،و گفت((هر وقت من خشمگین شدم و خشمم شدید شد این سه نوشته را یکی پس از دیگری به من بده ))



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 4 ارديبهشت 1394برچسب:, | 10:43 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

داستان,داستان جالب  قصر پادشاه ,داستانهای آموزنده

در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!

اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید …

و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند  و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید  سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر خورنق نیمه کار ماند …

مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور دستگیری و محاکمه و مرگ او را صادر کرد تا پس از هفت سال  دوباره سر و کله سنمار پیدا شد .



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 4 ارديبهشت 1394برچسب:, | 10:41 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |
 وصيت نامه الكساندر

پادشاه بزرگ يونان، الكساندر، پس از تسخير كردن حكومت هاي پادشاهي بسيار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بين راه، بيمار شد و به مدت چند ماه بستري گرديد. با نزديك شدن مرگ، الكساندر دريافت كه چقدر پيروزي هايش، سپاه بزرگش، شمشير تيزش و همه ي ثروتش بي فايده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت: من اين دنيا را بزودي ترك خواهم كرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هايم را حتماً انجام دهيد.
 



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 4 ارديبهشت 1394برچسب:, | 10:38 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

fu311 داستان کوتاه لباس های کثیف همسایه

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند.

روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه اش در حال آویزان کردن رخت های شسته است و گفت: لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چه طور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس شویی بهتری بخرد.»



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 29 فروردين 1394برچسب:, | 9:23 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

fun1032 داستان جالب نشان شخصیت

مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!

پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 29 فروردين 1394برچسب:, | 9:21 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

 

داستان آشنایی مولانا را با شمس چنین آورده اند:

 

روزی شمس تبریزی وارد مجاس مولانا شد،مولانادرکنارحوضی نشسته بودوچندین کتاب دربرابرداشت . شمس تبریزی می پرسد: این چه کتاب هایی است؟

مولانا می گوید: (قیل وقال) است.

شمس تبریزی می فرماید: تو را بااین ها چه کاراست؟وبالفوردست دراز کرده کتاب ها را بر می داردوبه حوض می افکند.

مولانا با اضطراب وتأسف می گوید:

هی ‼ درویش چه کردی؟‼ بعضی از این کتاب هااز پدرم به من به ارث رسیده بود ونسخه ی منحصر به فردبودودیگر پیدا نمی شود .

 

 



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 25 فروردين 1394برچسب:, | 15:37 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

مرحوم میرزا محمّد علی مدرّس تبریزی در «رَیحانةُ الأدَب» (6/107-109)، ضمن احوال ناصرالدّین شاه، این حکایت جالب را نقل می کند:

در سال 1287 (ق) به عَتَبه بوسی [= آستانه بوسی] ائمّهِ عِراق(ع) رفت و مخارج کلانی محض اِحیاءِ مذهب، مصروف نمود...

 

 

 



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 25 فروردين 1394برچسب:, | 14:59 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما(ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند.پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند..چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می شود.سردار بلوچ هر چه التماس و زاری می کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی دهند.

سردار حسین خان به افضل الملک،ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود.افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند،اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد.سردار حسین خان حاضر می شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می کند،اما باز هم فرمانفرما  نمی پذیرد.

 



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 25 فروردين 1394برچسب:, | 14:43 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

 

روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!

شمس پاسخ داد: بلی.

مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!

 

 



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 25 فروردين 1394برچسب:, | 14:39 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

ماه رمضان همان طور که از جایی به جایی دیگر متفاوت برگزار می‌شود و هر قوم و ملتی برای خود آیین و طریقی دارد، از زمانی به زمانی دیگر هم رنگ و بوی متفاوتی به خود می‌گیرد. عصر ناصری 120 سال است که سر شده اما خاطرات و روایات بعضا شیرینی از آن باقی مانده که خواندن و دانستن آنها خالی از لطف نیست. «یادداشت‌هایی از زندگانی خصوصی ناصرالدین شاه»، نام کتابی است نوشته «دوستعلی‌خان معیرالممالک» نوه ناصرالدین‌شاه که در بخشی از آن به توصیف ماه رمضان در دربار و عصر ناصری پرداخته است. این بخش از خاطرات معیرالممالک را از نظر می‌گذرانید: ماه رمضان «در ماه رمضان شب‌ها عبور و مرور در شهر آزاد بود و اسم شب و بگیر و ببند در کار نبود و شب‌نشینی و شب‌زنده‌داری تا صبح ادامه داشت. در آن زمان هفت‌دهم جمعیت تهران در کمال عقیده روزه نگاه می‌داشتند.



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 25 فروردين 1394برچسب:, | 14:37 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

چشمه ی سلیمان(ع):در نزهه القلوب آورده اند که در شهر طریه چشمه ای آب گرم روان است وحرارت آن آب به مرتبه ای است که تا آب سرد بدان نیامیزند استفاده نتوان کرد و بالای چشمه عمارتیست قدیمی که گویند از بناهای سلیمان است در آنجا صورتی ازسنگ تراشیده اند که آب این چشمه از سینه ی آن صورت بر می آید وتقسیم میشود به دوازده بخش که هر بخش مخصوص است به مرضی وچون صاحب مرض خود را بدان آب بشوید صحت یابد و این از نوادر چشمه های عالم است و الله اعلم



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 13 فروردين 1394برچسب:, | 9:59 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |
جزیره سرسبز و پر علف است که در آن گاوی خوش خوراک زندگی می‌کند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را می‌خورد و چاق و فربه می‌شود. هنگام شب که به استراحت مشغول است یکسره در غم فرداست.آیا فردا چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد؟ او از این غصه تا صبح رنج می‌برد و نمی‌خوابد و مثل موی لاغر و باریک می‌شود.
 



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 13 فروردين 1394برچسب:, | 9:27 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار من نیز در لانه تو ، مأوا گزینم و همخانه تو باشم
مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد!
چون لانه مارتنگ بود خارهای تیز خارپشت هردم به بدن نرم مار فرو می رفت و وی را مجروح می ساخت اما مار از سر نجابت دم بر نمی آورد



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 12 فروردين 1394برچسب:, | 10:42 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

خوش شانسی یا بد شانسی (داستان کوتاه)

پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم می‌زد. روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد. 

همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند: “عجب بد شانسی‌ای آوردی.”
پیرمرد جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟”

چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه‌ی پیرمرد بازگشت. این‌بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: “عجب خوش شانسی‌ای آوردی!”
اما پیرمرد جواب داد: “خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه می‌داند؟”



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 8 فروردين 1394برچسب:, | 23:35 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |
نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند . یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد. سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند: زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش ایران زمین درآوری ، پدر از این کار آنان ناراضی بود اما به خاطر خواست پیگیر آنها پذیرفت و به همراهشان به سوی اردو رفت .



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 6 فروردين 1394برچسب:, | 16:46 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق‌تر و بهتر بود، چرا که می‌توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی‌دیداما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی‌اش باعث تضعیف روحیه  همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت ....



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 22 اسفند 1393برچسب:, | 11:4 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

کـریم خان زند حکایت می کند در زمان نـادر شاه افشار از لشکریان او بودم .
 بـه ما نظامیان خـوب رسیـدگـی نمی شد ، فقر مرا مجبور کرد کـه از یک زین
 
 سازی، زین زرّینی را بدزدم . خبرنداشتم این زین متعلق به یکی از اُمراست
 که جهت تعمیـر به زین ساز داده بود . روز بعد فهمیدم که زیـن ساز به زنـدان

 اُفتاده و می خواهند او را بـه دار کشنـد . از شنیدن این موضوع ناراحت شده
 بُردم و سر جای اولش قرار دادم . زن زین ساز زین را یافته و با شادی ،صورت

 بـر خـاک گـذاشته و با اَشکِ چَشم و سَوز دل فریاد کشید ؛ خدایا کسی کــه
 این زیـن را بـه ما رسانید تـو به اندازه ای به او بده که صد زین زرکوب به خود  
 ببیند . و من این سلطنتم را از دعای این زن می بینم .

 



تاريخ : جمعه 22 اسفند 1393برچسب:, | 10:48 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.

 

زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند،ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعا حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.

البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم.در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند !!



تاريخ : سه شنبه 5 اسفند 1393برچسب:, | 1:1 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد(بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خداشد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما
در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از اینرو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطورفراوان
تشکر می کند و هردو راه شان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند،
مرد اول از مردچراغ
بدست در خواست می کندتا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند
.
مرد اول درخواستش رادوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند
 که چرا او
نمی خواهد واردمسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.))
مرد اول با شنیدن این جواب جاخورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:
من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شماشدم وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را
تمیز  کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید.
من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد
خانواده ات رابخشید
.
من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را
خواهدبخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

نتیجه اخلاقی داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با
سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید.


تاريخ : یک شنبه 3 اسفند 1393برچسب:, | 9:51 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

 روزها می گذشت اما گنجشک با خدا هیچ نمی گفت ، هر بار فرشتگان سراغش را می گرفتند   خدا 

می گفت :" می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که درد هایش را

در خود نگه می دارد "

و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ، اما باز هم هیچ نگفت ، تا خدا لب به سخن گشود :" با من بگو از آنچه 

در سینه تو سنگینی می کند "

گنجشک گفت :" لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام . اما خدایا ، تو با 

طوفانی بی موقع آن را از من گرفتی ! آن لانه ی محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟!!!!..."

ناگاه سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند

خدا گفت :" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون سازد. آنگاه تو و فرزندانت از

کمین مار پر گشودید . "

گنجشک اما خیره در خدایی و وسعت پناه او مانده بود. خدا گفت :" و چه بسیار بلا ها که به واسطه محبتم از

تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. لحظه ای بعد صدای گریه اش ملکوت خدا را پر کرد.



تاريخ : پنج شنبه 18 دی 1393برچسب:, | 13:17 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

 سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی می کرد که وزیری داشت. وزیر

همواره می گفت:

هر اتفاقی که رخ می دهد به صلاح ماست.روزی

پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن

میوه انگشتش را برید،

وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام

چیزهایی که رخ می دهد در جهت خیر و صلاح شماست!

پادشاه از این

سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و

دستور زندانی کردن وزیر را داد.


چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند.

پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد

جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،

در حالی که پادشاه به

دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیله ای رسید که مردم آن در

حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،

زمانی که مردم

پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین

قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!


آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند،

اما

ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید:

چگونه می توانید این مرد را

برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به

انگشت او نگاه کنید!

به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.

پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:

اکنون فهمیدم منظور تو

از اینکه می گفتی هر چه رخ می دهد به صلاح شماست چه بوده زیرا

بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد.

اما در مورد تو

چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!وزیر

پاسخ داد:

پادشاه عزیز مگر نمی بینید، اگر من به زندان نمی افتادم،

مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم.

در آنجا زمانی که شما را

قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب می کردند،

بنابراین می بینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!


ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ می دهد خواست خداوند

است تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ماست .



تاريخ : پنج شنبه 18 دی 1393برچسب:, | 13:16 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

حکایت جالب:سقراط و رمز موفقیت 

مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش می‌کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی‌تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود. سقراط از او پرسید: «در آن وضعیت تنها چیزی که می‌خواستی چه بود؟» پسر جواب داد: «هوا»سقراط گفت: «این راز موفقیت است! اگر همان طور که هوا را می‌خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی به دستش خواهی آورد. رمز دیگری وجود ندارد.»



تاريخ : سه شنبه 16 دی 1393برچسب:, | 15:46 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

داستان جالب:ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ!

 ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ!»ﻣﺮﺩ: «ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ.»ﻣﺮﮒ: «ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.»ﻣﺮﺩ: «ﺧﻮﺏ، ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ‌ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ.»ﻣﺮﮒ: «ﺣﺘﻤﺎً.»ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ. مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ.ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ: «ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ. ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ می‌کنم.»ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ، ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ.



تاريخ : سه شنبه 16 دی 1393برچسب:, | 15:44 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

داستان جالب:گره های زندگی!

 پیرمرد تهیدست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می‌گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس‌اش ریخت و پیرمرد گوشه‌های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می‌گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می‌گفت و برای گشایش آنها فرج می‌طلبید و تکرار می‌کرد: «ای گشاینده گره‌های ناگشوده، عنایتی فرما و گره‌ای از گره‌های زندگی ما بگشای.»پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می‌کرد و می‌رفت، یکباره یک گره از گره‌های دامنش گشوده شد و گندم‌ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:«من تو را کی گفتم ای یار عزیزکاین گره بگشای و گندم را بریزآن گره را چون نیارستی گشوداین گره بگشودنت دیگر چه بود»پیرمرد نشست تا گندم‌های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه‌های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.نتيجه گيري مولانای بزرگ از بيان اين حكايت:تو مبین اندر درختی یا به چاهتو مرا بین که منم مفـــتاح راه



تاريخ : سه شنبه 16 دی 1393برچسب:, | 15:43 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

یک پزشک و یک ریاضی دان در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند پزشک رو به ریاضیدان کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ریاضیدان که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. پزشک دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم. ریاضیدان مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، پزشک پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت ریاضیدان را پاره کرد و رضایت داد که با پزشک بازى کند. پزشک نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» ریاضیدان بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد. حالا نوبت خودش بود. ریاضیدان گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» پزشک نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند. بالاخره بعد از ۳ ساعت، ریاضیدان را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. ریاضیدان مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. پزشک بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» ریاضیدان دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد و رویش را برگرداند و خوابید!!!!



تاريخ : دو شنبه 1 دی 1393برچسب:, | 17:40 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

 

دست مزد

یک پیرمرد بازنشسته ،خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در ارامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه،پس از تعطیلی کلاس ها،سه تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند،هر چیزی را که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی راه انداخته بودند. این کار هر روز تکرار می شد و اسایش پیرمرد کاملا مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.

یک روز که مدرسه تعطیل شد،دنبال بچه ها رفت و ان ها را صدا کرد و به ان ها گفت:<<بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما این قدر نشاط جوانی دارید،خیلی خوشحالم . من هم که به سن شما بودم،همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومان به هر کدام از شما می دهم که بیایید این جا و همین کارها را بکنید.>>

بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا ان که چند روز بعد،پیرمرد دوباره به سراغ شان امد و گفت:<<ببینید بچه ها ،متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی 100 تومان بیش تر به شما بدهم. از نظر شما اشکالی نداره؟>>

بچه ها گفتند:<<100 تومان،اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط100 تومان حاضریم این همه بطری نوشابه و چیزهای دیگر را شوت کنیم،اشتباه کردی،ما نیستیم.>>و از این پس پیرمرد با ارامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

 



تاريخ : شنبه 29 آذر 1393برچسب:, | 16:45 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

 

 

 

یک بازرگان موفق و ثروتمند، از یک ماهی گیر شاد که در روستایی در مکزیک زندگی می کرد و هر روز تعداد کمی ماهی صید می کرد و می فروخت پرسید: چقدر طول می کشد تا چند تا ماهی بگیری؟
ماهی گیر پاسخ داد: مدت خیلی کمی

بازرگان گفت: چرا وقت بیشتری نمی گذاری تا تعداد بیشتری ماهی صید کنی؟

پاسخ شنید: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است

بازرگان متعجب پرسید: پس بقیه وقتت را چیکار می کنی؟

 

ماهی گیر جواب داد: با بچه هایم گپ می زنم. با آن ها بازی میکنم. با دوستانم گیتار می زنم .

 

 

بازرگان به او گفت: اگر تعداد بیشتری ماهی بگیری می توانی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد آن قایق های دیگری خریداری کنی آن وقت تعداد زیادی قایق برای ماهیگیری خواهی داشت. بعد شرکتی تاسیس می کنی و این دهکده کوچک را ترک می کنی و به مکزیکوسیتی می روی و بعدها به نیویورک و به مرور آدم مهمی می شوی.
ماهی گیر پرسید: این کار چه مدتی طول می کشد و پاسخ شنید: حدودا بیست سال
.
و بازرگان ادامه داد: در یک موقعیت مناسب سهام شرکتت را به قیمت بالا میفروشی و این کار میلیون ها دلار نصیبت می کند.

 

 

ماهی گیر پرسید: بعد چه اتفاقی می افتد ؟
بازرگان حواب داد: بعد زمان بازنشستگی فرا می رسد. به یک دهکده ساحلی می روی برای تفریح ماهی گیری میکنی. زمان بیشتری با همسر و خانواده ات می گذرانی و با دوستانت گیتار می زنی و خوش میگذرانی.

 

ماهی گیر با تعجب به بازرگان نگاه کرد
اما آیا بازرگان معنای نگاه ماهی گیر را فهمید؟




تاريخ : شنبه 29 آذر 1393برچسب:, | 16:20 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد